کـیـمـیـای سـعـادت
بنام او که وجودش صفاست ،عهدش وفا، ومحبتش کیمیا ست
شاید دیگر مرا نشناسی!شاید مرا به یاد نیاوری ،
اما من خوب تو را میشناسم .
ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما
و همه مان همسایه خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم
میشدی . و من همه آسمان را دنبالت میگشتم،
تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت
همیشه قاچی از خورشید بود ، نور از لای انگشت های نازکت
میچکید . راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ
شیطان.تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در
می آمد . اما زورش به ما نمی رسید .
فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم ،
چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت
میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و
صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی .
آرزویی، رویاهای تو را قلقلک میداد.
دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی و
آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را
کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را .
ما دیگرنه همسایه هم نبودیم و نه همسایه خدا.
ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...........
دوست من ، همبازی بهشتی ام !
نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده .
هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند:
از قلب تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.
بلند شو ، از دلت شروع کن .
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
هوالمحبوب
امروز صفا با دل وجان همراه است هنگام طلوع آفتاب وماه است
هم جشن ولادت امام صادق(ع) هم عید محمد بن عبدالله(ص) است
زمین و آسمان «مکه» آن شب نور باران بود و موج عطر گل در پرنیان باد مىپیچید، امید زندگى در جان موجودات مىجوشید هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود. شبى مرموز و رؤیایى به شهر«مکه» مهد پاکجانان، دختر مهتاب مىخندید. شبانگه ساحت «ام القرى» در خواب مىخندید، ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابى دمادم بس ستاره مىشکفت و آسمان پولک نشان مىشد صداى حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ به سوى کهکشان مىشد.
دل سیارهها در آسمان حال تپیدن داشت و دست باغبان آفرینش در چنان حالت سر«گل آفریدن» داشت.
خانه«ام القرى» در انتظار رویدادى بود شب جهل و ستمکارى به امید طلوع بامدادى بود. سراسر دستگاه آفرینش اضطرابى داشت و نبض کائنات از انتظارى دمبدم مىزد که:
امشب، نیمه شب خورشید مىتابد ز شرق آفرینش، اختر امید مىتابد.
در آن حال «آمنه» در عالم سرگشتگى مىدید: به بام خانهاش بس آبشار نور مىبارد و هر دم یک ستاره در سرایش میچکد، رنگین و نورانى و زین قدرت نماییها نصیب او شگفتى بود و حیرانى.
در آن دم مرغکى را دید با پرهاى یاقوتى و منقارى زمرد فام که سویش پر کشید از بام و در صحن سرا پر زد و پرهاى پرندین را به پهلوى زن درد آشنا سایید، بناگه درد او آرام شد، آرام به کوته لحظهاى گرداند سر را «آمنه» با هاله امید تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید چو دید آن حاصل کون و مکان و لطف سرمد را دو چشمش برق زد تا دید رخشان چهر«احمد(ص)» را شنید از هر کران عطر دلاویز محمد را. سپس بشنید این گفتار وحى آمیز:
الا،اى «آمنه» اى مادر پیغمبر خاتم! سرایت خانه توحید ما باد و مشید باد سعادت همره جان تو و جان «محمد» باد.
- بدو بخشیدهایماى «آمنه» اى مادر تقوى! صداى دلکش «داوود» و حب «دانیال» و عصمت «یحیی».
- به فرزند تو بخشیدیم:کردار«خلیل» و قول «اسماعیل» و حسن چهره «یوسف» شکیب «موسى عمران» و زهد و عفت «عیسی».
- بدو دادیم:خلق «آدم» و نیروى «نوح» و طاعت «یونس» وقار و صولت «الیاس» و صبر بى حد «ایوب» بود فرزند تو یکتا بود دلبند تو محبوب سراسر پاک سرا پا خوب.
دو گوش «آمنه» بر وحى ذات پاک سرمد بود، دو چشم «آمنه» در چشم رخشان «محمد» بود که ناگه دید روى دخترانى آسمانى را به دست این یکى ابریق سیمین در کف آن دیگرى طشت زمرد بود دگر حورى، پرندى چون گل مهتاب در کف داشت، «محمد» را چو مروارید غلتان شستشو دادند به نام پاک یزدان بوسهها بر روى او دادند. سپس از آستین کردند بیرون «دست قدرت» را زدند از سوى درگاه خداوندى میان شانههاى حضرتش «مُهر نبوت» را سپس در پرنیانى نقره گون، آرام پیچیدند و زآنجا «آسمانى دختران» بر«عرش» کوچیدند.
همان شب قصه پردازان ایرانى خبر دادند: که آمد تک سوارى در«مدائن» سوى «نوشروان» و گفت: اى پادشه «آتشکده آذرگشسب» ما که صدها سال روشن بود هم امشب ناگهان خاموش شد، خاموش به «یثرب» یک «یهودى» بر فراز قلهاى فریاد را سر داد:
که امشب اخترى تابنده پیدا شد و این نجم درخشان اختر فرزند«عبد الله» نوین پیغمبر پاک خداوندست و انسانى کرامندست.
یکى مرد عرب اما بیابانگرد و صحرائى قدم بگذاشت در«ام القرى» وین شعر خوش برخواند:
که اى یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟
چه کس دید از شما آن روشنان آسمانى را؟
که دید از «مکیان» آن ماهتاب پرنیانى را؟
زمین و آسمان «مکه» دیشب نور باران بود
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود
بیابان بود و تنهائى و من دیدم
که از هر سو ستاره بر زمین ما فرود آمد
به چشم خویش دیدم: ماه را از جاى خود کندند
ز هر سو در بیابان عطر مشک و بوى عود آمد
بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارایى!
بیابان بود و من، اما چه اخترهاى زیبایى!
بیابان، رازها دارد ولى در شهر، آن اسرار، پیدا نیست
بیابان نقشها دارد که در شهر آشکارا نیست کجا بودید اى یاران؟
که دیشب آسمانیها زمین «مکه» را کردند گلباران
ولى گل نه، ستاره بود جاى گل
زمین و آسمان «مکه» دیشب نور باران بود
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود.
به شعر آن عرب، مردم همه حالى عجب دیدند به آهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند:
که اى یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟
چه کس دید از شما آن روشنان آسمانى را؟
که دید از «مکیان» آن ماهتاب پرنیانى را؟
بیابان بود و تنهایى و من دیدم
که از هر سو ستاره بر زمین ما فرود آمد
به چشم خویش دیدم ماه را از جاى خود کندند
ز هر سو در بیابان عطر مشک و بوى عود آمد
بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارایى!
بیابان بود و من، اما چه اخترهاى زیبایى!
بیابان رازها دارد، بیابان، نقشها دارد
که در شهر آشکارا نیست کجا بودید اى یاران؟
که دیشب آسمانیها زمین «مکه» را کردند
گلباران ولى گل نه، ستاره بود جاى گل
زمین و آسمان «مکه» دیشب نور باران بود
هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود.
روانت شادمان بادا! کجایى اى عرب، اى ساربان پیر صحرایى؟! کجایى اى بیابانگرد روشن راى بطحایى؟!
که اینک بر فراز چرخ، بینى نام «احمد» را
و در هر موج بینى اوج گلبانگ «محمد» را
«محمد» زنده و جاوید خواهد ماند
«محمد» تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند
جهانى نیک مىداند که نامى همچو نام پاک پیغمبر مؤید نیست
و مردى زیر این سبز آسمان همتاى «احمد» نیست..
Design By : Pichak |