سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کـیـمـیـای سـعـادت

بنام او که وجودش صفاست ،عهدش وفا، ومحبتش کیمیا ست


 
شاید دیگر مرا نشناسی!شاید مرا به یاد نیاوری ،

اما من خوب تو را میشناسم .

ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما

 و همه مان همسایه خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم

میشدی . و من همه آسمان را دنبالت میگشتم،

 تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت

همیشه قاچی از خورشید بود ، نور از لای انگشت های نازکت

میچکید . راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.

یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ

شیطان.تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در

می آمد . اما زورش به ما نمی رسید .

فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم ،

چطور از راه به درتان کنم.

تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت

میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و

صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.

اما همیشه خواب زمین را میدیدی .

آرزویی، رویاهای تو را قلقلک میداد.

دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی و

آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را

کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را .

ما دیگرنه همسایه هم نبودیم و نه همسایه خدا.

ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...........

دوست من ، همبازی بهشتی ام !

نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده .

هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند:

از قلب تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.

بلند شو ، از دلت شروع کن .

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.


نوشته شده در یکشنبه 86/1/26ساعت 7:0 صبح توسط کیمیا نظرات ( ) |


Design By : Pichak