سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کـیـمـیـای سـعـادت

بنام او که وجودش صفاست ،عهدش وفا، ومحبتش کیمیا ست

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی

است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و

تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت

پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد،

برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

 عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش

نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو

که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به

خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و

دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛

عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و

آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و

برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در

همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن

درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در

جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و

اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا

مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛

ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من

گشتی»
                                                                           
 منبع: کیمیای سعادت، ص 757



نوشته شده در شنبه 85/8/27ساعت 7:43 صبح توسط کیمیا نظرات ( ) |

 

هوالمحبوب

درآرام ترین ساعت شب،هنگامی که درعالم خواب وبیداری بودم،

هفت خویشتن من دور هم نشستند ونجواکنان چنین گفتند:

خویشتن اول:

من درتمام این سالها در تن، این دیوانه بودم،وکاری نداشتم جز

این که روز دردش را تازه کنم وشب واندوهش را برگردانم.من

دیگر تاب تحمل این وضع را ندارم واکنون شورش میکنم.

خویشتن دوم:

برادر، حال تو بهتر از من است، زیرا کار من اینست که خویشتن

شاد این دیوانه باشم.من خنده های اورا میخندم وسرود

ساعتهای خوش او را می سرایم،وبا پاهایی که سه بال دارد

اندیشه های روشن اورا می رقصم.منم که باید بر این زندگی

ملال آور شورش کنم.

خویشتن سوم:

پس تکلیف من،خویشتن عشق، چه میشود، که داغ مشعل

سوزان شهوت وحشی وامیال خیال انگیز هستم؟منم که بیمار

عشقم وباید بر این دیوانه  بشورم.

خویشتن چهارم:

از میان شما، من از همه نگون بخت ترم،چون کاری بجز نفرت

وپلید وانزجار ویرانگر به من نداده اند. منم آن خویشتن طوفانی

که در سیاه ترین در کات دوزخ بدنیا آمده ام وباید سر از خدمت این

دیوانه بپیچم.

خویشتن پنجم:

نه، من آن خویشتن گرسنگی وتشنگی،آن مدام در پی چیزهای

نا شناخته وچیزهای نیافریده میگردد ودمی آسایش ندارد،منم که

باید شورش کنم ،نه شما

خویشتن ششم:

من خویشتن کارگرم،خویشتن زحمت کشی که با دستان شکیبا

وچشمان آرزومند روزها را صورت میبخشم وعناصر بی شکل را به

شکلهای تازه وابدی در می آورم، منم آن تنهایی که باید بر این

دیوانه بی قرار بشورم.

خویشتن هفتم:

شگفتا که همه شما می خواهید در برابر این فرد سر بشورش

بردارید، زیرا یکایک شما وظیفه مقدری بر عهده دارید که باید به

انجام برسانید.آه ! ای کاش من هم مانند شما بودم،خویشتنی با

تکلیف معین! ولی من تکلیفی ندارم، من خویشتن بی کاره ام،آن

دردر لا مکان ولا زمان خال وخاموش نشسته است، هنگامی که

شما سرگرم باز سازی زندگی هستید. ای همسایگان، آیا شما

باید شورش کنید یا من؟

هنگامی که خویشتن هفتم اینگونه سخن گفت،آن شش

خویشتن دیگر با دلسوزی به او نگریستند ولی چیزی نگفتند،وهر

چه از شب بیشتر گذشت یکی پس از دیگری در آغوش تسلیم

ورضای شیرینی بخواب رفتند.

اما خویشتن هفتم همچنان چشم به هیچ دوخته بود،که در پس

همه چیز است.


نوشته شده در یکشنبه 85/8/14ساعت 2:59 عصر توسط کیمیا نظرات ( ) |


هوالمحبوب
 
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...

می خواهم تا آنجا که دوست دارم، پربگیرم، اما تا بارگاه دوست راه طولانی است.

چشم از پنجره برنمی دارم. دشت از پی دشت، کوه از پی کوه، دسته دسته گل

سرخ، یک عالم سبز و یک دریا اشتیاق که دستی از غیب به جانم ریخته است!

همیشه همین طور است.

خودم را که به مولا می سپارم، دیگر این من نیستم که می روم، برای لحظه ای،

خواب مرا می رباید...

دست در دست نور و آرمیدن در کنار ضریح! چه دل انگیزند این خواب های خوب!

برمی خیزم، پیرامونم غوغایی به پاست. صدای دل هاست. همه می گویند:

یا ضامن آهو! رسیده ایم انگار! این گنبد زیبا، قلب ایران است. چه دورنمایی دارد!

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.السلام علیک یا...

 

 

 

 بغضی غریب و بعد هم های و هوی پریشان دل. تا غروب راهی نیست. دل و نقاره و

اشک به هم می آمیزند، و من پر از ضریح می شوم. و سرشار از رازهای طلایی!...

چه بویی از کنارم گذشت، بوی آسمان بود. یک بوی خیس، یک بوی معنوی سبز. گویا

فطرتم بود که معطر شد از عشق! ضریح اینک به ملکوت می ماند، و من می خواهم

تا رضایت «رضا» اوج بگیرم. نیشابور از خاطرم می گذرد، لحظه ای که امام سر از

کجاوه بیرون آورده اند و فریاد شادی و اشک شوق، زمین و زمان را به هم پیچیده

است.

 

لحظه ای که سینه چاکان حضرتش ازفرط عشق به خاک غلتیده اند. لحظه ای که

بیش از بیست هزار تن تقریرات امام را می نویسند.

 «لااله الاالله»

دژ استوار من است و من یکی از شرط های آنم. به راستی اگر ولایت نباشد، کلمه

مقدس «توحید» چگونه استوار یابد!؟

شب از نیمه گذشته است. همه جا سرشار از اشک و گلاب است و من خود را با همه

شور به کجاوه سبز ولایت می رسانم.

 

یا ضامن آهو! دل های بی پناهمان را که چون آبگینه های شکسته در پهنای گیتی

سرگردانند، در پای ضریح مقدست آشیان ده که محتاج پرکشیدن به آبی لایتناهی

فطرت خدا یی مان هستیم.


نوشته شده در شنبه 85/8/6ساعت 11:36 صبح توسط کیمیا نظرات ( ) |

 

هوالمحبوب

 
عید سعید فطر عید فطر؛ ماه پیروزى بر طاغوت نفس

بهارجوشش شکوفه هاى تقوا بر شاخسار ایمان مبارک باد

بوی دلنشین اطعمه لذیذ که مشام جان را نوازش مینمود حکایت از جشنی با شکوه داشت که

انواع غذاها ونوشیدنی برای استفاده مهیا شده بود.


کم  کم صدای مهمانان جشن آسمان، به گوش دل رسید وپلک چشم مرا برای رصد چهره

انهافراختر میکرد.

در دشتی به پهنای آسمانها با سنگفرشی به لطافت آب وچشم اندازی به زیبایی رویا

سیاهی  چشمانم در پی شماره مهمانان، پا به مسابقه ای طاقت فرسا نهادندکه ابتدای

مجلس جایگاهی به بلندای کوهها نور دیدگانم را ربودودر میانه ی آن به نفس نفس افتاده واز راه

باز ایستادند.برای هرکسی میزی از نور فراهم آمده بود که بر روی آن انواع اشربه واطعمه

موجودبودولی انچه مرا متجب میکرد این بود که چرا هیچکدام از سفره ها شباهتی به دیگری

نداشت هرکس به رزق خویش مشغول بود وازدیگری غافل شده بود.

زبانم نا خوداگاه دست نیاز به سمت پیر فرزانه دراز کرد وبا سختی سوالی پرسیدکه:

ببخشید اینجا چه خبره؟

پیر فرزانه که از حیرتم با خبر شد با  لحنی مهربان ولطیف گفت:

این مجلس عید است ،عید فطر!

 

زیاد شدن تعجبم را از چهره ام خواند وارامتر گفت:

اینجا ملکوت رمضان است که جشن وسرور صائمین وعابدیندر آن بر پاست همه همتم راتکانی

دادم وباز پرسیدم:

آن جایگاههای رفیع؟این میزها واطعمه واشربه روی آن؟

واصلا شرایط ورود به این جشن چگونه است؟

جهل من او را همچون معلمی دلسوز ساخت دستم را گرفت وشروع به قدم زدن کرد گفت:

آن جایگاهای رفیع منزلگاه انبیاء واولیائند که هر کسی را بدانجا راه نیست

 بایدکه از جان بگذری تا لایق جانان شوی

و دیگرانی که دراین مجلس میبینی هرکس به اندازه ظرفیت وتوشه ای که اورده ارج ومنزلت دارد

این غذاهاولذائذ هم سفره عملشان است که هرکس بفراخور حال خویش از آن بهره میبرد.

گوش دنیایی من که  مجلس سرور وشادی رابا ساز واواز وهیاهو یکی میدانست سوالی را با

زحمت جمع نمود وبرزبان اوردکه:

این مجلس اگر مجلس سرور است چطور غرق در هیبت وعظمت است وهمه سر بزیر انداخته وبه

تواضع  نشسته اند؟

پیر فرزانه که دیگر برایم همچو رفیقی مهربان شده بود تبسمی کرد وگفت:

این ادب مجلس است که در حضور رب العزه جز این نشاید واین که در مجلس دنیا غیر از این دیده

بودی از سبک مغزی اهل دنیا بود که دنیا رامحضر حق نمیدند.

در این روزعید همه به ادب وفروتنی می ایستند تا که پرونده اعمال  یکماه خویش را به مهر

ورضایت ولی الهی برسانند وبدیده منت نهند.

حرف به اینجا که رسید،صدای شکستن قلبم گویی همه را متوجه من ساخت...

من که هیچ عملی دراین ماه الهی انجام نداده بودم که شایسته ورود به این مجلس باشم چه

کنم؟

قبله دل را روبه آسمان جانان نمودم تمام آبروی خویش را در چهره ام نمایان ساختم وبا زاری عرضه

داشتم:

مولای من در پیشگاه با کرامت تو اگر چیزی آورده وبرسر سفره ات نهادم رضای کرم تو نباشد.

لطفی بنما بنده خود را بنواز

وصد البته که خدای خود را سریع الاجابه یافتم

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 85/8/1ساعت 4:43 عصر توسط کیمیا نظرات ( ) |


Design By : Pichak