کـیـمـیـای سـعـادت
سلام بر محرم !
سلام بر حسین !سلام بر فرزندان حسین،سلام بر علمدار دلیر حسین و سلام بر اصحاب با وفای حسین
حسین (ع) یک درس بزرگتر از شهادتش به ما داده است و آن نیمهتمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است. حجی که همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش برای احیای این سنت، جهاد کردند. این حج را نیمهتمام میگذارد و شهادت را انتخاب میکند، مراسم حج را به پایان نمیبرد تا به همه حجگزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم، بیاموزد که اگر امامت نباشد، اگر رهبری نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است. در آن لحظه که حسین (ع) حج را نیمهتمام گذاشت و آهنگ کربلا کرد، کسانی که به طواف، همچنان در غیبت حسین، ادامه دادند، مساوی هستند با کسانی که در همان حال، بر گرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند، زیرا شهید که حاضر نیست در همه صحنههای حق و باطل، در همه جهادهای میان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد، میخواهد با حضورش این پیام را به همه انسانها بدهد که وقتی در صحنه نیستی، وقتی از صحنه حق و باطل زمان خویش غایبی، هرکجا که خواهی باش
خواهید به سوی دوست پرواز کنید .
یا زندگی دوباره آغاز کنید یک پنجره از اتاق تنهائیتان هر صبح به سمت کربلا باز کنید
بنام او که حسین را آفریدو قلب را به عشق او زینت بخشید....
این پست شاید (شاید که نه حتما ) با بقیه پستام فرق میکنه اونم بخاطر موضوعشه که برام اهمیت خاصی داره دیگه این حرفا، حرف دله نه بازی با کلمات اینبارمیخوام چند کلمه حرف بزنم .
راستش چند وقتی بد جوری دلم هوای زیارت کرده بود هر کدوم از دوستام خداحافظی میکردند وزیارت میرفتند منو بدتر هوایی میکردند،
تا اینکه قسمت شد وآقا علی بن موسی الرضا(ع) عنایتی کرد ودر ایام مخصوص زیارتی منو طلبید (جاتون خالی...) با اینکه بار دوم بود که امسال مشهد میرفتم ولی حال اونایی را داشتم که اولین باره زیارت قسمتشون شده تو دلم کربلایی بود .
به هرکدوم از دوستان که زنگ میزدم هر کدومشون حرفهاو عرایضی داشتند که باید بعنوان پیغام به آقا میرسوندم ولی یکیشون حرفی زدکه خیلی دلمو سوزوند (حالا حرفش بماند..) ولی باعث شدکه از اول سفر تا آخر همش بیادش باشم.
وقتی از دور گنبد طلایی آقا را دیدم بغضی که مدتها امانم را بریده بودسر باز کرد وسیل اشک از چشمانم جاری شد
ملتمسین دعا یکی یکی جلوی نظرم امدندسلام همشون را رسوندم وبرای همشون دعا کردم.بعد از ظهر وقتی میخواستم وارد حرم بشم طبق عادت از صحن قدس (جایی که خیلی دوستش دارم) وارد مسجدگوهر شاد شدم واز اونجا به صحن سقا خونه رفتم عطر دعا همه فضا را پر کرده بود
در این میان اقایی که پشت پنجره فولاد مداحی میکرد توجهم را جلب کرد ناخداگاه بسمتش کشیده شدم چقدر زیباودلنشین میخوندو از آقا اذن میگرفت
وچه ساده حرف دلشو میزد،میگفت:
ای زائران اگر که اینجا هستید حتما از طرف آقا دعوت شدید حالا اگر دلتون زیارت کربلا میخواد باید همینجا برات بگیرید آقا باید برات کربلاتونو امضا کنه واجازه بده به زیارت جد غریبشان حسین(ع) شرفیاب بشید.
یدفعه حس کردم یه چیزی مثل شیشه تو دلم شکست با خودم گفتم خوش بحال اونایی که آقا براتشون را امضا کنه یعنی میشه...
با خودم گفتم،میدونم خیلی درخواست بزرگیه ولی مگه شما امام رئوف نیستید اگر بخواین حتما میشه اگر قرار باشه فقط به خوبا نگاه کنید پس روسیاها کجا برن واز کی بخوان؟
تو همین افکار بودم که همسفرم صدام کرد وگفت: نمیخوای بیای حرم؟با هم بسمت حرم راه افتادیم
چه ضریح نورانی... چه بارگاهی ... چه حریم امن ملکوتی..
هرکی یه گوشه ای نشسته بود وبا امامش در دل میکرد.....به حال بعضیا غبطه میخوردم که چه زیبا با زبان اشک با اقاشون در دل میکردند دست ادب بر سینه گذاشته بودند مثل اینکه امامشون را حاضر میدند دلم میخواست برم بهشون بگم تروخدا برای منم دعا کنید آخه من خیلی محتاجم.
بعد از چند روز اقامت دیگه وقت برگشتن شده بود برای آخرین بار به حرم رفتم وقتی زیارت نامه را میخوندم وقتی به دعای وداع رسیدم دلم نیومد بخونم نمیدونم حکمتش چی بود ؟؟
وقتی نگاه اخری به حرم انداختم دلم لرزیدمعنی لرزشو نفهمیدم. دوست نداشتم برم ولی چاره نبود باید
برمی گشتم.
چند روزی از برگشتنم میگذشت ولی دلم نمیومد پستمو عوض کنم یه جورایی دوست داشتم تو اون حال وهوا باشم .
چند تا از دوستام که کربلایی شده بودن برای خدافظی بهم زنگ زدن میخواستن عرفه برن کربلا کلی حالم گرفته بود بهشون کلی التماس دعا گفتم...
تا اینکه چند ساعت بعدش یکی از دوستان پدرم زنگ زد وگفت داریم میریم کربلا فقط 2 نفر جا داریم اگر حاضرید مدارکتون بفرستید چون امروز آخرین فرصت ثبت نام هست .پدر ومادرم خوشحال شدند وقرار شد مدارکشون را تاظهر بفرستند.
دیگه اشک امانم نداد زبانم بسته بود مادرم که حال منو دید گفت :میخوای جای من بری ؟
من که یه بار رفتم اگر دوست داری بیا جای من برو ....
مثل اینکه خدا همه چیز بهم داده بود با خوشحالی گفتم: میشه؟
گفت: اگر اره میشه.... دیگه زبونم بند آمده بود تو بغلش پریدم وگفتم الهی قربونت برم نمیدونم باید چی بگم
با مهربانی گفت چیزی نگو فقط برو سلام منو به جد غریبت برسون و..
دیگه نتونست چیزی بگه وگریه راه گلوشو بست.
یک ساعته همه مدارکم آماده شد دوست پدرم آمد ومدارک را تحویل گرفت وبرای ثبت نام برد.
یاد صحبت یکی از دوستان افتادم وقتی میخواست بره کربلا بهش التماس دعا گفتم گفت:
" کربلا رفتن همت میخواد،همت کن حتما میطلبنت"
ولی معتقد بودم همه اینا حرفه اگر خودشون دعوت کنن تمام وسائلش هم فراهم میشه
باورم نمیشدبهمین سادگی زائر شده باشم اونم در این ایام همگام با کاروان عاشورا قدم به سرزمین کرب وبلا
بگذارم.در سرزمینی قدم گذارم که یه عمره آرزوشو داشتم...
خدای من!ترسی عجیب همه وجودمو فرا گرفته کمکم کن بتونم زائر با معرفتی برای اربابم باشم...
_هر که دارد هوس کربلااز امام رضا بخواد براتشو امضا کنه..
_ خدایا به پدر ومادران سلامتی بده به والدین من هم سلامتی وطول عمر بده ودر پناه خود از خطرات
حفظشون کن..
_ از همه دوستان حلالیت میطلبم ومیخوام که برام دعا کنید... نایب الزیاره همتون هستم.
_ اگر طولانی شد به بزرگی خودتون ببخشید.
صحنه تعیین «مولى»، و آن بیعتها و استشهادها و اعترافها، هنوز هم محو نشده است.
بیعتگران نیز، صحنه را ترک نکردهاند. علىرغم آنان که سعى کردهاند غبارى
از«نسیان» و پردهاى از «کتمان» بر سیماى غدیر بنشانند و بیفکنند، دلها و
جانهاى بیشمارى هنوز هم توجه به آن دستهاى بلندى دارد که دست «على»
را گرفت و فراز آورد، تا آن خورشید را، همه ببینند، همه بشناسند، به یکدیگر و به
غایبان از صحنه و به خبرگیران از واقعه و به جویندگان چراغ، معرفى کنند.
صحنهغدیر، پایان نیافته است.
زبانى که «على مولاه» را سرود، زبان خدا بود، دستى هم که به عنوان «مولى» بالا
رفت و همگان دیدند، دست خدا بود، «على»، راه و صراط بود، چراغ و مشعل بود،
خط سیر و مسیر بود، «غدیر»، راهى بود که روندگان را به «على» مىرساند.
و ... «على» هم، صراطى بود که رهپویان را به «خدا» مىرساند.
«غدیر»، متنى بود، روشن و بىابهام، گویا و صریح، که خیلىها کوشیدند حواشى
تاویل و تفسیرهاى دور از واقعیت براى آن ترسیم کنند. و این متن، هنوز هم براى آنان
که بىحواشى به آن بنگرند، صریح و گویاست. «غدیر»، میوهاى شیرین در بوستان
رسالت بود، که تداوم «خط نبوت» را در شکل «امامت»، به شیرینترین صورت
ترسیم مىکرد. و هنوز هم این میوه شیرین، زینتبخش بوستان محمدى است و
بدون آن، «باغ رسالت» بىثمر است « و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ...».
«غدیر»، روشنترین چراغ بود، بر بالاترین بام خانههاى تاریخ، تا... مردم «اهل
بیت» را بشناسند و به «خانه»اى رهنمون شوند که افراد آن در دامان «وحى» بزرگ
شدند و «آیات خدا» در آن خانه فرود آمد و جبرئیل امین، مانوس آن بیت و اهل بیت
بود.
اگر انسانیت امروز، مىخواهد به آن «خانه» راه یابد، خانهاى که همه چیز در
آنجاست، و همه کلیدهاى گشاینده همه قفلها و درهاى بسته در دست صاحبان و
ساکنان آن خانه است.
باید به این چراغ نگاه کند، تا راه را بشناسد.
آرى ... «چراغ غدیر، بر بام بلند تاریخ».
جواد محدثی
عید ولایت بر عاشقان امامت مبارک
Design By : Pichak |