کـیـمـیـای سـعـادت
حس قشنگیه حس زیبای زائر بودن انگار همین دیروز بود که مسافر بودم چه زود گذشت...حیف!!!
وقتی میخواستم برم همه میگفتن قدر خودتون را بدونید نمیدونید کجا دارید میرید همشون با چشمانی اشکبار اومده بودن تابدرقه کننده زائرشون باشن همشون یه جورایی التماس دعا داشتند هرکی با هر زبونی خواسته شو مطرح میکرد وازم میخواست که پیغامشون به آقا برسونم .
روز جمعه 14 دیماه یکی از فراموش نشدنی ترین روزهای زندگییم بود..
روزیکه یه عمر منتظرش بودم راستش با اینکه شب پیشش اصلا نخوابیده بودم اما احساس خستگی نمیکردم نمیدونم حس عجیبی همرا با اضطراب داشتم وقتی داشتم حاضر میشدم که بریم ترمینال مامانم جلو اومد با چشمانی اشکبار مرا در آغوش گرفت وگفت دخترم به خدا میسپارمت یادت نره پیغام منو به مولا برسونی.
گفتم چشم حتما.. اصلا مگه میشه پیغام مادر فداکاری مثل شما از یادم بره ا
به ترمینال رسیدیم نمازظهر وعصر را خوندیم وسوار اتوبوس شدیم همه چه حالی داشتند بدرقه کنندگان با چشمانی اشکبار ما را همراهی کردن واتوبوس حرکت کرد.
برف هم به آهستگی شروع به باریدن کرد خیلی میترسیدم خدای من اصلا باورم نمیشد که زائر کوی حسین شده باشم همش خدا راشکر میکردم تا اینکه شب به همدان رسیدیم بعدا زشام ونماز راه افتادیم .
خدای من چه راه طولانی !اصلا این شب نمیخواست صبح بشه خوابم نمیبرد اضطرابم بیشتر میشدتا اینکه ساعت 5 صبح به مهران رسیدیم اونجا یه دو ساعتی بودیم نماز صبح راخوندیم، باید تا 7 صبر میکردیم تا مرز باز بشه، بعدازگذر از هفت خوان بالاخره وارد مرز عراق شدیم.
ناگفته نماند در این مدت مدیر کاروانمان خیلی زحمت کشید از جمع وجور کردن زائران گرفته تا مراقبت از ساکها خدا خیرش بده ...
وقتی سوار اتوبوس عراقی شدیم اونجا بود که قدر اتوبوسای خودمونو فهمیدیم اتوبوس عصر قجر که نه بخاری داشت تازه همه درز پنجرهاش باز بود سرما بیداد میکردولی عشق مولا به هممون نیرو میداد وهمه را گرم میکرد توی راه مداح کاروان شروع به خوندن کرد تا اینکه به نجف رسیدیم..
هتل نجف روبروی حرم امیرالمومنین(ع)بود از این لحاظ خیلی خوشبحال افراد مسن کاروان شد ،مدیر بعد از اینکه اتاقها را مشخص کرد گفت: بعد از شام همه با هم به زیارت میریم
فکر میکردم فقط من این همه اضطراب دارم ولی سر میز شام میشد اضطراب را تو چشای اونایی که بار اولشون که زیارت اومدن دید.
همه راهی شدیم مداح کاروان جلوی همه وپرچمدار کنار او وبقیه پشت سرشان براه افتادیم وقتی جلوی حرم رسیدیم دیگه مداح ساکت شد.
همه غرق در این همه شکوه و عظمت بزرگی شدند انگار همه میخکوب شده بودن دیگه هیچکی حرفی نمیزد حتما همه داشتن با زبان دل با مولا شون حرف میزدن اونجا بود دیگه همه اضطرابها وتشویشها جای خودشو به آرامش داد دیگه دل هیچکس شور نمیزد چون وارد حریم امن شده بودن با اجازه مولا اذن دخول خواندیم ووارد حرم شدیم در برابر ضریح مطهر وپاک مولی الموحدین بود انگار نه انگار تا چند لحظه پیش ابهت وبزرگی آقا همه را میخکوب کرده بود حالا انگار مولا آغوش باز کرده بود وبه همه زائرانش خوشامد میگفت همه پروانه وار گرد ضریح میچرخیدند وبا اقا ومولاشون صحبت میکردن چقدر زیبا بود.
اینجا بیاد بانوی آسمونی مهربانم افتادم سلامش را خدمت آقا رساندنم وبرایش دعا کردم نمیدونم چرا همه جا باهام بود توی صحن هم زیر ناودان طلا به نیابت از طرف اوومادرم وهمه ملتمسین دعا نماز خوندم .
خلاصه بهترین شب عمرم بود بعدازاینکه از زیارت برگشتیم مدیر برنامه فردا را بما داد که بعدازظهر میریم مسجد وکوفه وصبح روز بعد هم مسجد سهله واز اقا مدد خواست که بتونیم اعمال را بنحو شایسته انجام بدیم.
فردا وقتی وارد مسجد کوفه شدیم اعمال انجا را انجام دادیم وشب به خانه حضرت علی رفتیم وانجا رازیارت کردیم صبح روز بعد هم به مسجد سهله رفتیم بعد از انجام اعمال انجا را مسجد وخانه امام زمان شدیم(ع)چقدر خوب میشد میتونسنیم صدای خوشامد گویی اقارا بشنویم اما با این گوشها مگر میشد صدای ملکوتی مولا راشنید کاشکی....
دیگه مدت سه روز اقامت در نجف به پایان رسیده بود با کاروام صبح برای زیارت وداع رفتیم بازم دلم نیومد زیارتشو بخونم انجا هنگام خدافظی از اقا خواستیم اجازه زیارت پسران بزرگوارانشان را بما بده.
همه سوار اتوبوس شدیم وبه سمت کربلا حرکت کردیم اینجا بود توی راه مداح شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد دلهایی که یه عمره بیقرار حضور در کربلا بودن دیگه اروم وقرار نداشت اتوبوس یکپارچه غرق در ناله شده بود تاینکه از دور گنبد زببای ابالفضل العباس(ع) نمایان شد دیگه همه ساکت شدن گویی همه به ارزوشون رسیده بودن.
وارد کربلا شدیم بعد از کلی تفتیش وارد هتل شدیم دوباره از شانسه خوب زائرامون هتلمون روبروی حرم حضرت عباس بود دوباره مدیر اتاقهارا مشخص کرد وطبق قرار نجف، قرارشد بعد شام برای زیارت بریم
باز دلها بیقرار شدند همه دعا میکردن زودتر شامو بدن تا راهی بشن نمیدونم اصلا کسی شام خورد یانه؟
همینو میدونم که همه زودتر از مدیر توی لابی هتل منتظر نشسته بودن نمیدونم این عشق چه عشقیه که هر روز سوزناکتر میشه؟
باز مداح کاروان در جلو وپرچمدار بدنبالش وبقیه همه در پی آنها حرکت کردیم اول به حرم حضرت عباس(ع) رفتیم آخه این برادر تندیس ادب هست باید حرمت نگهداشت باید از برادر اذن میگرفتیم تا بهمون اجازه زیارت بدن بعد از زیارت بسمت حرم اباعبدالله(ع) راه افتادیم به بین الحرمین که رسیدیم دیگه فضا عطر وبوی خاصی گرفت دیدن دوگنبد طلایی روبروی هم نشون از عشق بی حد وحصر این دوبرادر بود گویی همیشه این دومهربان به یکدیگر مینگرند وبا آغوش باز از زائرانشان پذیرایی میکنن.
دیگه اینجا هیچکس تو حال خودش نبود شاید همه داشتند صدای غربت قافله عاشورا را میشنیدند با ملائک همنوا شده بود وداشتند به ندای
هل من ناصرا ینصرنی حسین جواب میدادن...
نمیدونم چه حسی بود هرچی بود که حس زیبایی بود تا به حرم رسیدیم یه حس آشنایی به همه دست داد همه حس میکردیم اینجا آخره همه آمال وآرزوهامونه باز همون حس ارامش اینجا گنبد وبارگاه ابهت وعظمت نداشت اینجا دیگه میخکوب نشدیم اینجا یه حس قریب داشتیم مثل اینکه به خونه وماوای خود رسیدیم اینجا دیگه کسی احساس غریبی نمیکرد هرچی میدید پیش چشمش آشنا بود اصلا مثل اینکه قبلا اینجا اومده....
بعد وارد حرم شدیم زیر قبه مبارک زیارت کردیم..خودت گفتی ارباب هرچی بخواین زیر قبه مبارک دعا مستجاب میشه کلی دعا به امید استجابت کردم..
اینجام بانوی آسمونیم بسراغم اومدی با اینکه گفته بودی اصلا یادت نباشم وفکر زیارت خودم باشم ولی کنارم بودی زیارتی به نیابتت کردم به امید اینکه این زیارت هم زود بهت برسه...
دیگه دلم نیومد از این حرم بیرون بیام دلم میخواست میشد برای همیشه پیشت بمونم اخه کجا میشد حرم به این با صفایی پیدا کرد کاشکی میشد...
بعد ازیارت طبق قرار مدیر برنامه فردا را گفت که باید به زیارت مقام امام صادق(ع) ومقام امام زمان (ع) ومقام علی اکبر(ع) وعلی اصغر(ع) بریم.
شب بعد مصادف با شب اول محرم بود عوض کردن پرچم قرمز روی گنبد امام حسین وبعدحرم حضرت عباس(ع) وروشن شدن چراغهای قرمز حرمین همه حال وهوای خاصی داشت.
در تمام کوچه وخیابانها موکب عزای امام حسین بپا بود از صبح فردا دستجات سینه زنی عربها که با پای برهنه دور حرمین شرفین طواف میکردن حال وهوای خاصی به کربلا داده بود بوی غذاهای نذری همه جا به مشام میرسیدنه سرمای هوا ونه بارش برف وباران هیچی نمیتونست جلوی عزاداران را بگیره....
دیگه بین الحرمین هرکی پا میزاشت نیازی به روضه خوان نداشت همه همناله با زینب (س) شده بودند اونجا میشد صدای واعطشای کودکان را شنید صدای وا محمدا، واعلیا، زینب(س) از تل زینبه بگوش میرسید وصدای محزون فاطمه زهرا (س) رااز قتلگاه شنیده میشدکه میگفت:
حسین غربب مادر
اونجا همه اومده بودن وبه مولاشون و امام زمانشون عزای جدشون را تسلیت بگن ،چقدر دوست داشتیم در تل زینبیه خود اقا برامون زیارت ناحیه مقدسه را بخونن.... ولی افسوس که ما خود حجابیم .... باید که از جان بگذریم تا لایق جانان شویم
اونجا همه اومده بودن بگن ارباب ومولای من اگر اون زمان نبودیم بیاریت بشتابیم اما اکنون اماده ایم تا دست یاری به فرزندت حجت بن الحسن(عج) دهیم و برای تعجیل ظهورش دعا کنیم تا بیاید وانتقام خون به ناحق ریخته جد غریبش حسین (ع) را بگیرد.
مدت چهاروز اقامت هم تمام شد دیگه وقت رفتن بود چطور میشد از این همه خوبی دل کند ورفت همه گوشه ی دلشون را تو کربلا گذاشتن ورفتن، به امید اینکه دوباره برگردن.
سوار اتوبوس که شدیم تا یه ساعت هیچکی حرف نمیزد دیگه سرمای گزنده هوا کسی را اذیت نمیکرد اخه همه از عشق مولا لبریز شده بودن کاشکی قسمت همه آرزومندان بشه...انشالله
بالاخره به مرز رسیدیم از اتوبوس که پیاده شدیم دیگه هرکی به فکر خودش بود تا ساکشو تحویل بگیره یه جورایی ادمو یاد صحرای محشر مینداخت همه به فکر خودشون بودن تو ی اون زمینای گلی وهوای سرد هرکی بارش کمتر بود زودتر کارش تموم میشد ورد میشد ومیرفت ولی بازم اینجا مدیر کاروان بداده افراد مسن وخانمها میرسید ساکشونو جمع میکرد ومراقب افراد بود تا کسی جا نمونه..
جا داره اینجا از زحمات مدیر کاروانمون تشکر کنم که تو این سفر برای من خیلی زحمت کشید خدا خیرش بده
کاشکی تو اون دنیا هم شفاعت ائمه(ع) شامل حالمون بشه وما بسلامتی این سفر را به انتها برسونیم...انشالله
وقتی وارد مرز ایران شدیم دیگه سفر به انتهای خودش رسیده بود دیگه ازون اضطراب خبری نبود همه یکپارچه آرامش شده بودیم...
همش مثل یه خواب بود چه خواب شیرین ولذت بخشی!!!
_خدایا این سفر را قسمت همه آرزومندان بکن ودوباره قسمت من هم بشه...انشالله
_ببخشید طولانی شد ،یدفعه افتادم رو دنده نوشتن ،دلم نیومد همشو ننویسم....
خواهید به سوی دوست پرواز کنید .
یا زندگی دوباره آغاز کنید یک پنجره از اتاق تنهائیتان هر صبح به سمت کربلا باز کنید
.........
یادش بخیر کاشکی میشد بازم زائر باشم....
هوالمحبوب
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
خدای یکتا قطره ی سوزان ودرخشنده تر ازستاره را در دل به امانت نهاد تا درموقع شادی وغم از آسمان دل بصورت بارانی شفاف ولی پر حرارت وسوزان بر گونه ها بچکد واندکی از آلام درونی را با خود بدانجایکه اسرار ومکنونات بشر به امانت نهاده میشود محل نماید.
این قطرات نگهبان اسرار ومکنونات دل هستندودر دل شفاف ولرزان آنها حکایتها وشکایتها بیشمار خفته است.
Design By : Pichak |