سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کـیـمـیـای سـعـادت

بمناسبت اول صفر، ورود کاروان اسرا به شام

وحشت‏ سراپاى آل ابى‏سفیان را فرا گرفته بود، سپاه محمد(ص) به شهر نزدیک مى‏شد. اندکى بعد، ابر عطوفت پیامبر(ص) بر


شهر سایه افکند; باران رحمتش باریدن گرفت و ترس را از شهر امن الهى زدود. پیامبر(ص) به دشمنان سرسختش منتى بزرگ
 

نهاد و به آنان فرمود: «اذهبوا انتم الطلقاء» بروید، شما آزاد هستید.


 شکست‏براى فرزندان بنى‏امیه تازگى نداشت; به دل عقده داشتند; عقده بدر و حنین، عقده لحظاتى که پدرانشان در خشم


 مسلمانان مى‏شکستند و چون برگ خشک نقش زمین مى‏شدند. این بار بر پیشانیشان مهر «طلقاء» خورده بود و این امر عقده 


دیگرى بر دل کینه‏توزشان نشانید; عقده‏اى که از عقده مرگ عزیزانشان در بدر و حنین کمتر نبود. آنها خاطره‏اى تلخ از داستان فتح


 مکه در سینه داشتند; خاطره‏اى که در آینه آن تسلط و عظمت پیامبر(ص) و خوارى وذلت‏خویش را مى‏دیدند.

 

شعله‏هاى مرگ خونین پدران و ننگ نشسته بر دامان هر روز برافروخته‏تر مى‏شد، در پى فرصتى بودند تا خشم درون فرو نشانند


 و انتقام خویش از پیامبر(ص) و آل او بستانند. فرصتى که در روزگار یزید فرا رسید. او وارث همه عقده‏هایى بود که سالها بر دل


پدرانش سنگینى مى‏کرد.


فرزند کشته شدگان بدر و طلقاى فتح مکه، شمشیر انتقام به دست گرفت; او مى‏خواست همه شکستها، مرگها و حقارتها را 


جبران کند، در پى ریختن خون بود و به اسارت گرفتن افراد. 


از این روى فرمان قتل سرور جوانان بهشت و عزیزانش را صادر کرد. و پس از حادثه خونبار کربلا، همه چیز را براى گشودن عقده‏اى 
 


دیگر فراهم دید; عقده‏اى که حتى با شنیدن خبر گرفتار آمدن اهل بیت(ع) در زنجیر اسارت ابن‏زیاد گشوده نشده بود...


پس دستور داد تا خاندان پیامبر را به شام بفرستند. یزید مى‏خواست داستان مکه تکرار شود، ولى این بار به تیغ بنى امیه.

 

ابن‏عباس از این هدف شوم یزید پرده برداشته است. او در نامه‏اى به یزید نوشت:

عجیب است، تو دختران عبدالمطلب و نونهالانش را مانند اسیران به شام برده‏اى تا مردم ببینند بر ما مسلط شده‏اى و بر ما منت  

مى‏گذارى.

کاروان اهل بیت(ع) به شام رسید. یزید در جیرون، کنار یکى از دروازه‏هاى دمشق، بود. چون چشمش به کاروان آل‏الله افتاد، مغرور

 و شادمان لب به شعر گشود و چنین سرود:

نعب الغراب فقلت صح او لا تصح فقد اقتضیت من الرسول دیونى

صداى کلاغ برخاست. پس گفتم: فریاد بزنى یا نزنى من آنچه از پیامبر طلب داشتم، باز پس گرفتم.

او، در راستاى نیت‏شوم خود، دستور داد تا هر چه بیشتر با اهل بیت(ع) سختگیرى کنند و آنها را خوار سازند.

بر این اساس آنها را گردن به گردن با طناب بستند، بر هر که از رفتن باز مى‏ماند تازیانه زدند (4) و هنگام آسایش، در خرابه

جایشان دادند.
یزید مى‏خواست‏سلطه و اقتدار خویش را نشان دهد تا سرانجام با آزاد کردن آنان، به هدف شوم خود دست‏یابد.

یزید در یکى از روزها، در حالى که شخصا زنجیر از پاى امام سجاد(ع) باز مى‏کرد. از حضرت پرسید: آیا مى‏دانى چرا چنین کردم؟

حضرت پاسخ داد: ترید الا یکون لاحد على منة غیرک; مى‏خواهى تنها خودت بر من منت داشته باشى.

از کلام حضرت(ع) به خوبى استفاده مى‏شود که چگونه یزید در پى منت نهادن بر آل رسول بود.

شکست‏ یزید


یزید هر چه بیشتر کوشید کمتر به هدف رسید. جریان رجوع اهل بیت(ع) به مدینه چنان انجام گرفت که نه تنها کمترین نشانى از

ضعف اهل بیت(ع) و اقتدار یزید در پى نداشت; بلکه نشان‏دهنده پیروزى اهل بیت(ع) بود.

اسیر نوعا کمتر توان حرف زدن دارد، گوشه‏اى برمى‏گزیند و در غم خود فرو مى‏رود; یا به آینده دشوارى که در پیش دارد مى‏اندیشد


 و یا به گذشته دردناکى که دیده است. حتى اگر بخواهد چیزى بگوید مجالش نمى‏دهند; چرا که اسیر است و در بند. اما شام


 اسیرانى دید که همه چارچوبه‏هاى اسارت را در هم شکستند، از هر لحظه براى تبلیغ بهره جستند و در مدتى کوتاه، دشمن

 

خویش را به زانو درآوردند. آرى «اهل بیت‏» اسیرانى بودند که دشمن را به اسارت گرفتند. وقتى به شام رسیدند، خستگى راهى


 طولانى بر تن، زخم آزار دشمنان کینه‏توز بر سینه و زنجیر بر پا داشتند و از ضعف و گرسنگى رنج مى‏بردند. ولى با این همه، چون


 جام پایدارى از دست‏حسین(ع) گرفته بودند، در شام نبردى دیگر به راه انداختند. آنان در لباس اسارت پر شکوه، قدرتمند و پر


صلابت ظاهر شدند; تیغ زبان زینب(ع) و شمشیر بیان سجاد(ع) همه آنچه یزید تنیده بود، از هم گسست و چهره واقعیت را نمایان ساخت.

مجلس بزم یزید، که یزیدیان را از باده پیروزى سرخوش کرده بود، با فریاد على‏گونه زینب(ع) در هم ریخت. زینب(ع) یزید را، که با

 

جلال و جبروت بر تخت نشسته بود، مخاطب قرار داد و فرمود:

 

 «امن العدل یا بن الطلقاء، تخدیرک حرائرک و امائک و سوقک بنات رسول الله(ص) سبایا ... ».


اى زاده طلقاء، آیا این عدل است که زنان و کنیزان خود را در پرده بنشانى و دختران رسول خدا(ص) را به عنوان اسیر از شهرى به

شهرى بگردانى ... .
این سخن زینب(ع) بار دیگر ذلت آل ابوسفیان در فتح مکه را در یادها زنده ساخت. غبار غم بر چهره یزید و یزیدیان نشست. یزید،

که در آرزوى برپایى مجلسى چنین بود تا بر گذشته‏هاى ذلت‏بار خاندانش سرپوش بگذارد، نتیجه را کاملا معکوس یافت. سخنان


 زینب(ع) محکم و پیاپى وارد مى‏شد. یزید جز سکوت راه دیگرى پیش روى خود نمى‏دید. آرى یزید در بند اسارت زبان زینب(ع)


 خاموش نشسته بود. در حقیقت، سخن آن حضرت(ع) این پیام را در برداشت که اى یزید، پیامبر کفار را، که پدرانت‏بودند، آزاد کرد;


 اما تو آزادى را از دختران او سلب کرده‏اى. این چیزى جز یک ننگ دیگر براى تو و خاندانت نمى‏تواند باشد; ننگى که از ننگ طلقا


بودن ریشه مى‏گیرد.
مقایسه رفتار یزید در ابتداى ورود اهل بیت‏به شام با رفتار چند روز بعد او پرده از صلابت و قدرت تبلیغات اهل بیت‏برمى‏دارد و همه


 چیز را آشکار مى‏سازد. رفتار یزید در اواخر حضور اهل بیت(ع) رفتارهاى انفعالى بود; به‏گونه‏اى که مى‏کوشید قتل امام حسین(ع)


 را به گردن ابن‏زیاد اندازد. اهل بیت(ع) قاطعانه این ترفند تبلیغى او را خنثى کردند و به او گفتند: ما قتل الحسین غیرک ...  ; اى


 یزید امام حسین(ع) را جز تو کسى نکشته است ....


او در برابر افشاگریهاى اهل بیت(ع) چنان خویش را درمانده یافت که براى حفظ موقعیت پوشالى خود، راهى جز خشونت ندید و از


 اینرو چند بار به قتل امام سجاد(ع) فرمان داد. ولى چون این کار را به زیان خود دید از آن چشم پوشید. اندک اندک اهل بیت(ع) جو


 تبلیغى را کاملا به دست گرفته بودند، به‏گونه‏اى که دل مردم را با مرثیه‏خوانى اباعبدالله(ع) مى‏لرزاندند و حدیث عاشورا را با سوز


 بیان مى‏کردند. امام سجاد(ع) در خطبه خود در مسجد جامع روضه شهادت و مظلومیت امام حسین(ع) را خواند و شامیانى که

 

دشمنان اهل بیت(ع) به شمار مى‏آمدند، در حضور یزید، گریستند. 


 عاقبت مروان‏حکم حضور اهل بیت(ع) را در شام به ضرر دستگاه بنى‏امیه دید و به یزید توصیه کرد تا هر چه زودتر اسباب رجوع


اهل بیت(ع) به مدینه را فراهم آورد. بدین ترتیب اهل بیت(ع) با سرافرازى شام را به قصد مدینه ترک کردند.



نوشته شده در شنبه 86/11/20ساعت 7:8 صبح توسط کیمیا نظرات ( ) |



در چاووش خوانی‌های زائران کربلا می‌گفتند: «ز تربت شهدا بوی سیب می‌آید». نیز معروف است کسانی که صبح زود

به زیارت کربلا بروند، بوی سیب بهشتی استشمام می‌کنند. این سخن ریشة حدیثی دارد.

در بحارالانوار چنین آمده است:
روزی امام حسن و امام حسین«ع» به حضور پیامبر رسیدند، در حالی که جبرئیل هم نزد رسول خدا بود.

 این دو عزیز، جبرئیل را به «دِحْیة کلبی» تشبیه کرده و دور او می‌چرخیدند. جبرئیل هم چیزی در دست داشت

و به آن اشاره می‌کرد. دیدند که در دست جبرئیل  یک سیب،  یک گلابی و یک انار است. آنها را به «حسنین» داد.

آن دو خوشحال شدند و با شتاب نزد پیامبر دویدند. پیامبر آنها را گرفت و بویید و فرمود: ببرید نزد پدر و مادرتان.

آن دو نیز چنان کردند. میوه‌ها را نخوردند تا آنکه پیامبر (ص) هم نزد آنان رفت و همگی از آنها خوردند، ولی هر چه

می‌خوردند، میوه‌ها باز باقی بود تا آنکه پیامبر از دنیا رفت. امام حسین(ع) نقل می‌کند که در ایام حیات مادرمان فاطمه

(س) تغییری در میوه‌ها پیش نیامد، تا آنکه او ازدنیا رفت، انار ناپدید شد و سیب و گلابی مانده بود.

با شهادت پدرم علی(ع) گلابی هم ناپدید شد و سیب به همان حالت باقی ماند. امام حسن(ع) مسموم و شهید شد

و سیب همچنان باقی بود تا روزی که (در کربلا) آب را به روی ما بستند.

من هر گاه تشنه می‌شدم آن را می‌بوییدم، سوز عطش من تسکین می‌یافت.

چون تشنگی‌ام شدت یافت، بر آن دندان زدم و دیگر به مرگ یقین پیدا کرده بودم.
امام سجاد(ع) می‌فرماید:

این سخن را پدرم یک ساعت قبل از شهادتش فرمود.

چون شهید شد، بوی سیب در قتلگاه به مشام می‌رسید.

 دنبال آن گشتیم و اثری از سیب نبود، ولی بوی آن پس از حسین(ع) باقی بود.

قبر حسین را زیارت کردم و دیدم بوی آن سیب از قبر او به مشام می‌رسد.

 پس هر یک از شیعیان ما که زیارت می‌کنند، اگر بخواهند آن را بشنوند،

هنگام سحر در پی زیارت بروند، که اگر مخلص باشند، بوی آن سیب را استشمام می‌کنند.

 بحارالانوار ،ج43 ،ص 289 ؛ المناقب ،ج 3، ص 161)


نوشته شده در یکشنبه 86/11/14ساعت 4:24 عصر توسط کیمیا نظرات ( ) |


Design By : Pichak