باسلام
و آتش چنان سوخت بال و پرت راکه حتي نديدم خاکسترت رابه دنبال دفترچه خاطراتتدلم گشت هر گوشه سنگرت راو پيدا نکردم در آن کنج غربتبه جز آخرين صفحه دفترت را :همان دستمالي که پيچيده بوديدر آن مهر و تسبيح و انگشترت راهمان دستمالي که يک روز بستيبه آن زخم بازوي هم سنگرت راهمان دستمالي که پولک نشان شدو پوشيد اسرار چشمِ ترت راسحر، گاهِ رفتن زدي با لطافتبه پيشاني ام بوسه ي آخرت راو با غربتي کهنه تنها نهاديمرا، آخرين پاره پيکرت راو تا حال ميسوزم از ياد روزيکه تشييع کردم تن بي سرت راکجا ميروي ؟ اي مسافر، درنگيببر با خودت پاره ديگرت را
التماس دعا
سلام
زيبا نوشته اي
انشالله كه واژه هايت همواره پر معنا تر باد همانطور كه نگاشته اي
سلامممنونم: هم بابت لينکو هم بابت آدرس آهنگلطف کردي.خيلي ممنون
من شما رو نميشناسم ولي وبلاگ شما خيلي جالبه
اميدوارم هميشه موفق باشي
اين بيت رو يادمه سال ها پيش وقتي از نمايشگاهي كه در مورد شهادت بود و توو گلزار شهداي امامزاده علي اکبر چيذر برگزار شده بود در دفتر ثبت نظراتشون نوشتم
تا متنتو خوندم ياد اين بيت افتادم گفتم برات بنويسم
گفتم بيتي نگار از من رنجيد
يعني كه به وزن بيت ما را سنجيد
گفتم كه كدام بيت گويم فرما
گفتا به كدام بيت خواهم گنجيد؟