( بنام تو اي آرام جان )
جانا حديث حسنت در داستان نگنجد
رمزي ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
سوداي زلف و خالت در هر خيال نايد
انديشه وصالت جز در گمان نگنجد
هرگز نشان ندادند از كوي تو كسي را
زيرا كه راه كويت اندر نشان نگنجد
آهي كه عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نيايد هم در مكان نگنجد
آنجا كه عاشقانت يك دم حضور يابند
دل در حساب نايد جان در ميان نگنجد
اندر خمير دلها گنجي نهان نهادي
از دل اگر برآيد در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آورد
زيرا كه وصف عشقت اندر بيان نگنجد
سلام و عرض ادب بر يگانه كيمياگر سعادت
مطلبي كه از عشق حقيقي نوشتيد منو برد به سمت اشعاري كه از مولانا در ذهنم هست
« زنهار بجز عشق دگر شغل نگيري »
کار با عشق آن است که پارچه اي را با تار و پود قلب خويش ببافيم ، بدين اميد که معشوق آن را بر تن خواهد کرد
کار با عشق آن است که خانه اي با خشت محبت بنا کنيم ، بدين اميد که محبوب در آن ماءوا خواهد کرد
کار با عشق آن است که دانه اي را با لطف و محبت بکاريم و حاصل آن را با لذت درو کنيم ، چنانکه گويي معشوق آن را تناول خواهد کرد
از عشق نوشتن سخت تر از اونيه كه تصورش رو ميكردم منم كه همه ميشناسند ، سوات موات درست حسابي ندارم چه برسه كه بخوام از عشق بگم ولي با همين بي سواتيم هميشه با خودم ميگم :
كاش ليلي هم مجنون ميشد
*******************************
بهتره من چيزي ننويسم چون ميترسم حرمت عشق رو اونجور كه شايسته و بايسته است نتونم بيان كنم
*********************************
بهـــــــار شد ، در ميخـــانه بــاز بايد كرد
به ســــوى قبله عشق ، نماز بايد كـرد
نسيم قــــــدس به عشـــاق باغ مژده دهد
كه دل ز هر دو جهان، بى نياز بايد كــرد
كنــــون كه دستم به دامــان سرو مىنرسد
بـــــــه بيد عاشق مجنون، نياز بايد كرد
غمى كه در دلـــم از عشق گُلعذاران است
دوا به جــــــــام مىِ چاره ساز بايد كـرد
كنـــــون كه دست به دامان بوستان نرسد
نظـــــــر به ســرو قد ، كيميا سرفراز بايد كرد
عزت زياد ..... سرفراز باشيد