ديگر از خشم روزگار به مادر نمي گريزم و در نامهربانيهاي دوران پدر را فرياد نمي کشم
ديگر رنج خار مرا به رنگ گل نمي کشاند
ديگر باغ خيالم آبستن غنچه هاي آرزو نيستند
ديگر هر کسي را محرم گريستنهاي کودکانه ام نمي کنم
حوالت ، بس است
کاشکي کلمات من بي صدا بودند
کاشکي نوشتن نمي دانستم و فقط با تو حرف مي زدم
کاشکي تيغ غيرت عروس نام تورا از ميان لشکر نامحرمان الفاظ باز ميگرفت
و در سراپرده ي دل مي نشاند
کاشکي دلدادگان تو مرا هم با خود مي بردند
کاشکي من جز هجر و وصال ، غم و شادي نداشتم !
مي گويند چشمهايي است که تو را ببينند دلهايي هست که تو را مي پرستند
پاهايي هست که با ياد تو دست افشانند دستهايي هست که بر مهر تو پاي مي فشارند
مي گويند تو از همه پدر ها مهربانتري .
مي گويند هر اشکي که از چشم يتيمي جدا مي شود بر دامان مهر تو مي نشيند
مي گويند ... مي گويند : تو نيز گرياني !
اي باغ آرزو هاي من ! مرا ببخش که آداب نجوا نمي دانم
مرا ببخش که در پرده خيالم رشته ي کلمات سر رشته ي خود را از کف داده اند ،
و نه از اين رشته سر مي تابند و نه سررشته را مي يابند
عمري است که اشکهايم را در کوزه ي حسرت ها انباشته ام و انتظار جمعه اي را مي کشم
که جويبار ظهورت از پشت کوههاي غيبت سرازير شود
تا آن کوزه و آن حسرتها را به آن دريا بريزم و سبکبار تن خسته ام را در زلال آن بشويم
اي همه ي آرزوهايم !
من اگر مشتي گناه و شقاوتم ، دلم را چه مي کني ؟
با چشمهايم که يک دريا گريسته اند ، چه مي کني ؟
با سينه ام که شرحه شرحه ي فراق است ، چه خواهي کرد ؟
به ندبه هاي من که در هر صبح غيبت از آسمان دلتنگيهايم ، فرود مي آيند چگونه خواهي کرد نگاه ؟